ترجمه



26.9.02

٭ ” تغيير در روان انسان، تنها انقلاب واقعي“
كريشنامورتي

قسمت پنجم از دوره اقامت در اروپا

مراقبه پاياني است بر نقش و تاثير كلمه. سكوت با كمك كلمه شكل نمي گيرد. زيرا كلمه نمود و نشانه انديشه است. عملي كه بر مبناي سكوت ذهن و بطور كلي بر مبناي سكوت شكل ميگيرد، اساساً با عملي از جايگاه استفاده از كلمه متفاوت است؛ مراقبه، رهانيدن ذهن از تمامي اشكال سمبليك، تصاوير و يادهاست.

صبح امروز انبوه برگهاي تازه سبز شده سپيدارها در وزش نسيم به بازي شادمانه اي مشغول بودند. امروز، روزي بهاري است و تپه ها پوشيده از شكوفه هاي تازه درختان فندق، گيلاس و سيب هستند. تمامي زمين مملو از حياتي تازه است. درختان چنار كماكان در همان حالت ثابت خود به نظر ميرسند، اما درختان رو به رشد ميوه، شاخه در شاخه لابلاي يكديگر تنيده شده اند و در كنار همه اينها رديف درختان سپيدار سايه هاي متحركي را ايجاد كرده اند. در مصب كنار جاده كه خود نشانه اي از گذرگاه رودخانه اي قديمي دارد، آبي تازه جريان يافته است.
در هوا عطر خاصي به مشام ميرسد و انگار هر تپه اي با تپه ي ديگر فرق دارد. روي برخي از آنها ساختمانهائي قرار دارند كه در ميان حلقه اي از درختان چنار و زيتون جاي گرفته اند. جاده در لابلاي اين تپه هاي نرم پيچيده و پيش ميرود.
طراوت بهاري در اين صبح بر تمامي منطقه احاطه دارد با زيبائي خيره كننده و هوائي پاك؛ و ماشين نيز با قدرت تمام و بدون كمترين لرزشي در ميان جاده پيش ميرود. بنظر ميرسد كه انتظام خارق العاده اي بر تمامي منطقه حاكم است، با اينهمه در هرخانه اي حالتي از بي نظمي حكمفرماست ـ انساني در برابر و در مخالفت با انساني ديگر، كودكاني كه جيغ مي كشيدند و يا مي خنديدند؛ زنجيره اي از اندوه و درد تمامي اين خانه ها را بهم متصل ميكرد. بهار، پائيز و زمستان هيچگاه تاثيري روي اين زنجيره نداشت.
با اينهمه صبح امروز نمودي از تولدي تازه بود. هيچكدام از برگهاي تازه سبز شده اندك تصوري از زمستان نداشتند؛ حتي هيچ چيز درباره پائيز نمي دانند؛ آنها بسيار حساس بوده و بهمين دليل كاملاً بي آلايش و پاك هستند.
از پشت اين پنجره ميتوان مناره هاي عمارات قديمي را كه از سنگ مرمر ساخته شدند، ديد و به صداي ساعت هايشان در حالات و اوقات مختلف گوش فرا داد؛ در اين ساختمانها سمبل هائي از بيم و اميد را در ميان تاريكي جاي داده اند. امروز عملاً صبحي دلپذير بود، با اينهمه با تعجب فراوان متوجه ميشدي كه پرندگان بسيار كمي در اين حول و حوش بودند؛ شايد بخاطر اين بود كه، ساكنين اين منطقه آنها را بعنوان نوعي ورزش و يا صرفاً از روي تفنن مي كشتند؛ انگار بهمين دليل آنها كاملاً بي صدا هستند.


او يك نقاش بود. مدعي بود كه بعنوان مهندس در ساختن پل نيز استعداد ويژه اي دارد. موههاي بلندي داشت، دستاني بسيار خوش فرم و غرق در تخيل ناشي از موقعيت خودويژه اش و توانائي هاي خود بود. صحبت هايش را با چنين فضائي روحي شروع كرد ـ با همه احكامي كه مطرح ميكرد و نتايجي كه از آنها ميگرفت ـ و پس از آن مجدداً به دنياي دروني خودش برگشت. اشاره ميكرد كه تابلوهايش را خوب ميخرند و اينكه بارها نمايشگاه هاي فردي برپا كرده و از اينكه قادر بود چنين كارهائي را پيش ببرد، غرور خاصي او را در خود فرو ميبرد؛ غروري كه در تمامي حرفهايش نمودار بود.
انسان بدينگونه دور خود ديواري ساخته و در چنين محدوده اي خودش را با علائق منحصر به خود مشغول ميكند؛ چه بصورت درگير شدن در كسب و كار، و يا همچون زنان خانه دار كه به كار خانه مشغول شده و آنگاه در انتظار شوهرانشان و يا فرزندانشان مي مانند؛ و يا همچون نگهبانان موزه ها و يا رهبران اركستر، هركدام از انسانها در چارچوب خاص خود زندگي مي كنند و هر بخشي و هر جزئي از چنين اعمالي بجاي خود از اهميت ويژه اي برخوردار ميشوند. بدون اينكه كمترين ارتباطي با ساير اجزاء داشته باشند. و حتي گاهاً در برابر اجزاء ديگر و اشتغالات ديگر قرار ميگيرند و همه آنها نيز با اشتياق خاصي، همراه با ارزش گذاري اجتماعي ويژه اي و حتي با پيامبران مختص به خود، زندگي شان را پيش ميبرند. آن تيره از انسانها كه با امورات ديني و از اين قبيل سروكار دارند، فاقد هرگونه پيوندي با افرادي هستند كه در كارخانه ها كار مي كنند و يا شاغلين در كارخانه ها هيچ رابطه اي با هنرمندان ندارند. يا ژنرالهائي كه با سربازان هيچ رابطه اي ندارند؛ و يا روحانيوني كه با عوام كمترين تماسي ندارند. جامعه همه اين اجزاء را جمع كرده و اما خيرخواهان و اصلاح طلبان به سهم خود تلاش ميكنند تا شكستگي ها و نواقص درون اين مجموعه را اصلاح كنند و معايبش را برطرف نمايند. با اينهمه انسان حياتش را در لابلاي اجزائي اينچنين معيوب، منفرد و خودويژه با نگراني و التهاب و با تمامي اشكالاتش پيش ميبرد. آنچه كه ما را بهم پيوند ميدهد، همين تجمع بي انتظام و درهم و برهم است؛ نه اينكه در راستاها و يا ساختارهاي معيني متخصص باشيم.
در حرص و آز بمفهوم عام خود، در انزجار، در تنفرداشتن، در استفاده از خشونت در گسترده ترين حالاتش، همه ما بهم مرتبط هستيم. و چنين خشونتي است كه فرهنگ و روان اجتماع را مي سازد. و ما از آن در زندگي روزمره مان بهره ميگيريم. همه اينها نمود تفكيك ذهن و قلب از يكديگر است ـ خدا و تنفر، عشق و خشنونت ـ و در چنين فضائي ناشي از دوگانگي، شعور انساني خود را گسترش داده و بر همه عرصه ها مسلط ميگردد.
وحدت انساني بر مبناي ساختاري كه ذهن انسان آنرا مجسم كرده باشد، شكل نمي گيرد.همكاري مضموني نيست كه بر پايه ادراكات شكل گيرد. عشق و تنفر هيچگاه نميتوانند به يگانگي برسند؛ و با اينهمه ذهن تلاش دارد به چنين حالتي دست يابد و آنرا پايدار سازد. يگانگي بطور اساسي و در تماميت خود، خارج از چنين عرصه و محدوده اي قرار دارد و انديشه هيچگاه قادر نيست از آن تجسمي داشته و در آن نقشي ايفا كند.
فرهنگ و تمدن كنوني كه غرق در توحش و تنفر و خشونت است، با همه تقابل و جنگ هايش، ساخته شعور و انديشه انسان است و دقيقاً همين تمدن و فرهنگ تلاش دارد تا انسان را براي انتظام امور و كسب آرامش زير فشار قرار دهد. با اينهمه انديشه عليرغم همه تلاش هاي خود، هيچگاه قادر به برپائي نظم و آرامش نخواهد بود. فكر و شعور ميبايست آرام گيرند تا آنگاه عشق موجوديت يابد.


........................................................................................
19.9.02

٭ ” تغيير در روان انسان، تنها انقلاب واقعي“كريشنامورتي

قسمت چهارم از دوره اقامت در اروپا

مراقبه هيچ شباهتي به نيايش ندارد. دعا و استغاثه، از احساس بدي نسبت به خود ناشي ميشود، احساسي از بيچارگي و بدبختي. زماني كه شما با مشكلي و يا با اندوهي مواجه مي شويد، دست به نيايش برميداريد؛ اما اگر احساس خوشحالي و خوشبختي در شما باشد، شاد باشيد، هيچگاه دست به تضرع و استغاثه نمي زنيد. اين احساس تلخ بدبختي براي خود كه درون انسان بطور ريشه اي جاي گير شده، بنيادي اساسي براي انفراد است. فردي كه منفك شده باشد و يا تلاش كند كه متفاوت باشد، و يا آني كه سعي ميكند خودش را با چيزهائي كه در انفراد قرار ندارند، معرفي كرده و خودش را همگام با آنها جلوه دهد، در هرحالتي كه باشد خود زمينه ساز درد و انفراد ميگردد. در چنين ابهاماتي است كه زمينه نيايش و دستي بسوي آسمان دراز كردن فراهم ميگردد؛ يا از همسر و يا همراه خود كمك مي طلبد و يا بگونه اي ديگر، براي خدائي ساختگي دست به نيايش ميزند. براي چنين تضرعي شايد كه پاسخي هم بگوش رسد، اما اين اصوات چيزي بيش از واگويه همان استغاثه ها نيست و كماكان كاربردش در همان محدوده احساس بدبختي و انفراد است.
تكرار كلمات و اصوات و يا دعاها درست همانند خواب كردن خود بوده و باعث به بندكشيده شدن انسان درون خود ميگردد. و بهمين دليل كاري بشدت مخرب ميباشد. راههائي كه انديشه براي مجزا نمودن انسان از انسانها و يا پديده هاي ديگر پيش پاي ميگذارد، همواره راه هائي هستند كه در چارچوب دانسته ها ميگنجند و پاسخي كه براي دعاها و عبادت ها دريافت مي شود پاسخي است كه شكل گرفته در دانسته ها و شناخته هاست.
مراقبه اساساً متفاوت از اين كارها و اعمال است. انديشه هيچگاه قادر نخواهد بود كه بميدان عمل آن وارد گردد؛ در آنجا هيچ اثر و نشانه اي از تفرق و انفراد نيست و در همين راستا نيازي نخواهد بود كه خود را با چيزي و يا فردي همگام كرده و همراه سازيم. مراقبه فضائي باز و گسترده است؛ هيچ نمودي كه از عالم غيب باشد، در آن جاي ندارد. همه چيز عريان و آشكار است، با روشني و شفافيت كامل. آنگاه است كه در اين ميانه عشق و زيبائي و شگفتگي، نمودار ميگردد.

سحرگاه صبحي بهاري بود كه در آن ابرهاي در حركت از يك سوي آسمان آبي به آرامي بسوي غرب در حركت بودند. خروسي شروع به خواندن آواز صبحگاهي نمود و اين امر به اندازه كافي عجيب بود كه در يك شهر تقريباً پر جمعيت چنين صدائي را بشنوي. آوازش را از همان سحرگاه شروع كرده و بيش از دوساعت شروع روزي جديد را به همگان اطلاع ميداد. درختان هنوز لخت بودند، اگر چه روي برخي از شاخه هايشان در اينجا و آنجا جوانه اي زير نور شفاف صبحگاهان خودي نشان مي داد.
زماني كه كاملاً آرام بوده و هيچ انديشه و فكري در ذهنت شكل نمي گيرد، دقيقاُ قادر ميشوي صداي ساعت هايي را كه در بالاي عمارات بلند قرار دارند، بشنوي و تشخيص دهي كه چگونه يكي پس از ديگري زمان را اعلام مي كنند. اين ساختمانها مي بايد خيلي دور باشند، و صداي آنها در فاصله اي كه خروس از خواندن باز مي ايستد، در اطراف تو پخش شده و به گوش ميرسد. حتي چگونگي گذر آنرا نيز ميتواني حس كني ـ حتي با آنها همراهي كرده و مي بيني كه پس از گذر از راه هائي بسيار دور در بي نهايت محو مي شوند. آواز خروس و صداي بم و عميق ساعتي از آن دورها، تاثير بي نظيري در تو دارند. از سروصداي معمول شهر هنوز خبري نيست و شهر هنوز بيدار نشده. هيچ چيزي كه بتواند اين صداي واضح و مشخص را قطع كند، وجود ندارد. تو اين صداها را نه با گوشهايت بلكه با قلبت مي شنيدي، و نه با فكري كه قادر است، صداي ساعت را از صداي خروس تميز دهد، بلكه اين اصوات براي تو نمود امواجي خالص بودند. اين امواج از بطن سكوت و آرامش زاده شده اند و قلبت با جذب آنها بهمراه شان تا بطن قرون و اعصار پيش رفته و پيش خواهد رفت. اين ها امواجي سازمانيافته و منظم نبودند، مثل موسيقي و يا حتي ضرب ناشي از سكوت بين دو نت، اينها صداهائي نبودند كه در زمان بازايستادن از صحبتي ميتواني براي شنيدنش گوش تيز كني. همه اينگونه صداها، اصواتي هستند كه ميتوان با ذهن و يا با گوش آنها را شنيد. زمانيكه با قلبت بشنوي، آنگاه دنيا مملو از صداست و چشمانت دنيا را بسيار روشن و شفاف خواهد ديد.

***

رويهمرفته ميتوان او را زن جواني در محسوب كرد كه لباسي بسيار مناسب و با سليقه به تن كرده، با موههائي كه آرايش شده و كوتاه بود. حالتي رسمي و بسيار جمع و جور داشت. از گفته هايش اينگونه به نظر ميرسيد كه به هيچ تخيل و يا تصوري كه او را در خود فرو برد، در خود و يا پيرامونش، ميدان نمي دهد. فرزنداني دارد و آدمي بسيار جدي بنظر ميرسد. شايد زماني كه جوانتر بوده، بعضاً نمودهايي احساسي نيز در او بروز كرده، اما حال انگار كه دنياي رمانتيك شرقي برايش فاقد كمترين جذبه و درخشش بوده و يا اعجاب انگيز باشد ـ چه بسا اينطور خيلي هم بهتر بنظر ميرسيد ـ خيلي ساده و بدون كمترين شبهه اي صحبت ميكرد.

- ” بنظرم از تلاشم براي خودكشي مدت زيادي ميگذرد، زمانيكه حادثه اي كاملاً غيرمترقبه برايم رخ داده بود. در همين راستا، احساس ميكنم كه زندگي ام در واقع همان زمان به پايان رسيده. اگر چه از نظر نمود ظاهري فرزنداني دارم و جسم من زندگي معيني را دنبال ميكند، اما احساسم اينگونه است كه زندگي ام پايان يافته.“

- آيا تا كنون متوجه شده ايد كه بسياري انسانها بدون اينكه خود بخواهند و يا نسبت بدان آگاه باشند، به زندگي خود پايان ميدهند؟ البته پريدن از پنجره حالت بسيار تندروانه و تراژيكي دارد. ما ديواري در حول و حوش خود ساخته و پشت آن به زندگي دروني خودمان ادامه ميدهيم ـ حتي اگر شوهري، همسري و يا فرزنداني نيز داشته باشيم - چنين حالتي از زندگي منفرد و مجزا، همان خودكشي است. و اين شيوه زندگي همان چيزي است كه اخلاق متعارف ديني و يا اجتماعي آنرا مبنا قرار داده و مبلغ آن ميباشد. عملي در راستاي مجزا كردن خود، همانند بستن خود به زنجيره اي است كه به جنگ و يا آخرالامر به تخريب خود منجر مي گردد. هركسي در تلاش هست تا زندگي معيني را در راستاي هويتي مشخص دنبال نمايد؛ با تاكيد روي اعمالي كه خود منحصراً انجام ميدهد و همه تعبي را كه ناشي از كسب هويت نصيبش ميگردد؛ و بدينسان او دور خود حصاري بنا كرده و خودش را محدود ميكند. زمانيكه يك باور يا يك ايده، انساني را در دستان خود مهار كرده باشد، زندگيش دقيقاً همان خودكشي تدريجي است. قبل از اينكه آن حادثه معين در زندگي شما رخ دهد، زندگي شما با تمامي اعمالي كه در پيرامونتان مطرح بوده، همواره بصورت يكي در برابر سايرين پيش ميرفته. و زمانيكه يكي فوت ميكند، يا خدائي نابود ميگردد، زندگي اش نيز همراهش از بين ميرود و در دست فرد مانده برجا، چيزي نمي ماند كه نمود مفهومي بمثابه زندگي باشد. عليرغم اينكه انسان بجاي خود بسيار عمل گراست، با اينهمه براي زندگي خود مفهومي را مي جويد ـ كاري كه متخصصين و يا صاحبان قدرت در جامعه، همواره مبلغ آن هستند – اما اگر انسان خودش را به يك مفهوم بند كند از همان زمان خودكشي او آغاز ميشود. هرنوع وابستگي مخرب و برابر با خودكشي است، چه وابستگي به نامي مثل خدا باشد، يا سوسياليسم و يا هرچيز ديگري.
شما، خانم عزيز ـ البته تاكيد ميكنم كه منظورم توهين و تحقير و امثالهم نيست. ما صرفاً مباحثه اي را همراه يكديگر پيش مي بريم ـ علت اينكه دست به خودكشي زديد، و يا تصور ميكنيد كه مثلاً زندگي شما در عمل پايان يافته ، بدين جهت بوده، آنچه را كه خواهانش بوديد، قادر به دستيابي بدان نبوديد؛ يا چيزي بوده كه آنرا از داده محسوب ميكرديد؛ يا حتي مايل بوديد احياناً از در بسته اي بگذريد. درست همچون حالاتي كه در زمان اندوه و يا حتي احساس رضايت با آن روبرو مي شويد، اسير كردن خود به جلب توجه و تائيد و يا حتي محدود كردن خود در پشت حصاري براي محفوظ ماندن، خواه نا خواه تاريكي ها و تلخي هاي ناشي از چنين انفكاك و انزوائي را بهمراه مي آورد. ما زندگي نمي كنيم، ما روندي از خودكشي تدريجي را طي ميكنيم. از لحظه اي كه چنين روندي باز ايستد، زندگي آغاز مي شود.

- ” من كاملاً متوجه منظورتان هستم. حال ميتوانم براحتي اعمالي را كه انجام داده ام، ببينم. اما با اين همه چكار ميتوان كرد؟ چگونه ميتوانم در پي ساليان دراز زندگي در حالتي از احساس مرگ و نابودي، حال مجدداً برگردم؟“

- شما نميتوانيد برگرديد؛ اگر ميتوانستيد عقب گرد كنيد، طبعاُ ميبايست همان روش قديمي را دنبال ميكرديد و انده كماكان بر شما غلبه ميكرد، درست همانند ابري كه با باد از صحنه خارج ميشود. تنها كاري كه پيش رويتان نمود مي يابد، اين است كه به زندگي خود عميقاً بنگريد و دريابيد كه پيش بردن يك زندگي منفرد، منزوي، مخفيانه و از اين قبيل صرفاً در جهت ارضاء اميال فردي است و خود حركت مستقيم بسوي مرگ است. در چنين وضعيتي از زندگي منفرد و منزوي هيچ نمودي از عشق جاي ندارد. عشق مبرا از هر نمودي از هويت است. تمايلات و تلاش براي دستيابي بدانها، زمينه ساز برپائي ديواري براي جدائي است. زمانيكه هيچ نشاني از سد و مانع نباشد، مرگ ديگر جائي ندارد. خودشناسي تنها دري است كه پيش روي شما گشوده است.


........................................................................................
برگشت